kabotaranereza



قصه هایی از شفایافتگان حرم دوست

ضریح مطهر علی بن موسی الرضا(ع)

نام شفایافته: علی- رضا

اهل: شیراز

نوع بیماری: از کار افتادن کلیه ها

1

خانه ما شده است چهاردیواری ناامیدی و ملال.

ماه هاست از پسرم علی بی خبریم.

اینکه شهید شده است یا اسیر؟ نمی دانیم.

از هرکسی پرسش می کنیم، اعلام بی اطلاعی می کند. نه سپاه می داند که چه به سرش آمده و نه بسیج و بنیادشهید.

می گویند آخرین بار او را دیده اند که آرپی جی به کف گرفته و برای شکار تانک های دشمن به خط زده است. از آن پس دیگر نشانی از او نیست.

نفر آخری که با او همراه بوده و با وی گفتگو کرده، حمید است.

او می گوید: پیش از یورش تانک های دشمن باهم در خاک ریزی نشسته بودیم و از آرزوهایمان حرف می زدیم. علی عاشق شده بود و از وصال یار می گفت. من نسبت به حرف هایش گمان اشتباه داشتم. انگارم این بود که دلباخته دختری شده است و مهر خوبرویی به دل دارد.

آن روز وقتی که سر حرف را باز کرد و با اندوه از دوستان شهیدش گفت، از اینکه قابل نبوده تا او هم مانند دوستانش شهید بشود؟ دریافتم که پندارم نادرست بوده است.

علی می گفت: فکر می کنم وابستگی ام به دنیا زیاد است وگرنه باید شهید می شدم.

و گفت: باید دلم را از این وابستگی ها جدا کنم.

هنگامی که حمله شروع شد و تانک های دشمن مواضع ما را به گلوله بستند، آرپی جی اش را بر دوش گرفت و از تاج خاک ریز بالا رفت.

گفتم: مواظب باش.

گفت: اگر جلوی پیشروی دشمن را نگیریم، بچه ها آش ولاش می شوند.

بعد رو به من فریاد زد: چرا ماتت برده؟ یالاه پاشو. باید هوای مرا داشته باشی تا خودم را به تانکها نزدیک کنم.

از دامنه خاک ریز پایین رفت. خودم را به تاج خاک ریز رساندم و دور شدن او به سمت تانک ها را به نظاره نشستم. ناگهان دیدم که یکی از تانک ها متوجه او شده و لوله تانک را به طرف او نشانه گرفته است.

اگر شلیک می کرد، چیزی از علی برجای نمی ماند. خاکستر می شد و چون غباری به آسمان می رفت. جای درنگ نبود. بی تامل از جا برخاستم. آرپی جی ام را مسلح کردم و بر تاج خاک ریز ایستادم. همان تانک را نشانه گرفتم و شلیک کردم. گلوله به هدف خورد. تانک منفجر شد و از حرکت ایستاد. علی برگشت و نگاهی به من انداخت و باز دوباره شروع به پیشروی کرد. من درگیر تماشای او بودم که انفجاری خاک ریز را در هم کوبید و من دیگر چیزی نفهمیدم.

2

خانه ما شده است چهاردیواری انتظار و امید. خبر رسیده که علی در اسارت است و در یکی از اردوگاه های دشمن در بغداد عراق بسر می برد. انتظار داریم روزی برگردد و خانه را از این چشم به راهی ملال آور برهاند. خدا کند سالم باشد و دشمن گزندی به جسم و جانش نزده باشد.

با چنین احوالی روزگار می گذرانیم و چشم به راه نامه ای و پیامی از او می مانیم. نخستین نامه اش سه ماه پس از آمدن خبر اسارتش به دست ما می رسد.

نوشته است:

سوز سرد و کشنده زمستان با شاخه های خشک درختان سر جنگ دارد. ولی درخت، ستبر و استوار در برابر سرما پایداری می کند تا آن هنگام که بهار برسد و دوباره بروید و سبز شود و شکوفه بدهد.

نامه اش پر از استعاره است. گویی با کد و رمز از موقعیت خود گفته است. دومین نوشته اش پس از یک سال به دست ما می رسد. باز هم با استعاره و رمز نوشته است:

اینجا آسمان آفتاب ندارد. ابر است. مخلوطی از آبی کمرنگ و سیاه. کبود و بی روزنه ای حتی. صدای مهیب غرش تُندری از گوشه آسمان در زاویه اردوگاه کشانده می شود. باران می بارد. من کنار پنجره اردوگاه نشسته ام و به پرنده ای که در کبودی آسمان پرواز می کند می نگرم. او باید پرواز را آموخته باشد تا زندانی کابوک نماند. آوایی مرا به خویش می خواند. دوست دارم پرنده شوم و پرواز را بیازمایم.

نامه را چند بار خواندم. خواندم و بوسیدم و بر چشم کشیدم. با شناختی که از علی داشتم، می دانستم کبوتری نیست که زندانی قفس بماند. بال خواهد گشود و زود بر بام خانه خواهد نشست. انتظار پر از دلواپسی دارم. کی پرنده ما خواهد آمد؟

ضریح مطهر علی بن موسی الرضا(ع)

نام شفایافته: علی- رضا

اهل: شیراز

نوع بیماری: از کار افتادن کلیه ها

1

خانه ما شده است چهاردیواری ناامیدی و ملال.

ماه هاست از پسرم علی بی خبریم.

اینکه شهید شده است یا اسیر؟ نمی دانیم.

از هرکسی پرسش می کنیم، اعلام بی اطلاعی می کند. نه سپاه می داند که چه به سرش آمده و نه بسیج و بنیادشهید.

می گویند آخرین بار او را دیده اند که آرپی جی به کف گرفته و برای شکار تانک های دشمن به خط زده است. از آن پس دیگر نشانی از او نیست.

نفر آخری که با او همراه بوده و با وی گفتگو کرده، حمید است.

او می گوید: پیش از یورش تانک های دشمن باهم در خاک ریزی نشسته بودیم و از آرزوهایمان حرف می زدیم. علی عاشق شده بود و از وصال یار می گفت. من نسبت به حرف هایش گمان اشتباه داشتم. انگارم این بود که دلباخته دختری شده است و مهر خوبرویی به دل دارد.

آن روز وقتی که سر حرف را باز کرد و با اندوه از دوستان شهیدش گفت، از اینکه قابل نبوده تا او هم مانند دوستانش شهید بشود؟ دریافتم که پندارم نادرست بوده است.

علی می گفت: فکر می کنم وابستگی ام به دنیا زیاد است وگرنه باید شهید می شدم.

و گفت: باید دلم را از این وابستگی ها جدا کنم.

هنگامی که حمله شروع شد و تانک های دشمن مواضع ما را به گلوله بستند، آرپی جی اش را بر دوش گرفت و از تاج خاک ریز بالا رفت.

گفتم: مواظب باش.

گفت: اگر جلوی پیشروی دشمن را نگیریم، بچه ها آش ولاش می شوند.

بعد رو به من فریاد زد: چرا ماتت برده؟ یالاه پاشو. باید هوای مرا داشته باشی تا خودم را به تانکها نزدیک کنم.

از دامنه خاک ریز پایین رفت. خودم را به تاج خاک ریز رساندم و دور شدن او به سمت تانک ها را به نظاره نشستم. ناگهان دیدم که یکی از تانک ها متوجه او شده و لوله تانک را به طرف او نشانه گرفته است.

اگر شلیک می کرد، چیزی از علی برجای نمی ماند. خاکستر می شد و چون غباری به آسمان می رفت. جای درنگ نبود. بی تامل از جا برخاستم. آرپی جی ام را مسلح کردم و بر تاج خاک ریز ایستادم. همان تانک را نشانه گرفتم و شلیک کردم. گلوله به هدف خورد. تانک منفجر شد و از حرکت ایستاد. علی برگشت و نگاهی به من انداخت و باز دوباره شروع به پیشروی کرد. من درگیر تماشای او بودم که انفجاری خاک ریز را در هم کوبید و من دیگر چیزی نفهمیدم.

2

خانه ما شده است چهاردیواری انتظار و امید. خبر رسیده که علی در اسارت است و در یکی از اردوگاه های دشمن در بغداد عراق بسر می برد. انتظار داریم روزی برگردد و خانه را از این چشم به راهی ملال آور برهاند. خدا کند سالم باشد و دشمن گزندی به جسم و جانش نزده باشد.

با چنین احوالی روزگار می گذرانیم و چشم به راه نامه ای و پیامی از او می مانیم. نخستین نامه اش سه ماه پس از آمدن خبر اسارتش به دست ما می رسد.

نوشته است:

سوز سرد و کشنده زمستان با شاخه های خشک درختان سر جنگ دارد. ولی درخت، ستبر و استوار در برابر سرما پایداری می کند تا آن هنگام که بهار برسد و دوباره بروید و سبز شود و شکوفه بدهد.

نامه اش پر از استعاره است. گویی با کد و رمز از موقعیت خود گفته است. دومین نوشته اش پس از یک سال به دست ما می رسد. باز هم با استعاره و رمز نوشته است:

اینجا آسمان آفتاب ندارد. ابر است. مخلوطی از آبی کمرنگ و سیاه. کبود و بی روزنه ای حتی. صدای مهیب غرش تُندری از گوشه آسمان در زاویه اردوگاه کشانده می شود. باران می بارد. من کنار پنجره اردوگاه نشسته ام و به پرنده ای که در کبودی آسمان پرواز می کند می نگرم. او باید پرواز را آموخته باشد تا زندانی کابوک نماند. آوایی مرا به خویش می خواند. دوست دارم پرنده شوم و پرواز را بیازمایم.

نامه را چند بار خواندم. خواندم و بوسیدم و بر چشم کشیدم. با شناختی که از علی داشتم، می دانستم کبوتری نیست که زندانی قفس بماند. بال خواهد گشود و زود بر بام خانه خواهد نشست. انتظار پر از دلواپسی دارم. کی پرنده ما خواهد آمد؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تصنیف بهاران پاورپوینت دین و زندگی mikhakezrdc شناخت تکنولوژی های روز دنیا قمیشــی مــــوزیک postch harmoniwbaran وبلاگ شخصی پوشک عاشق من و این ... عطش انتظار